این یه داستان غمناک نیست. این یکی از هزاران حادثه تلخی است که در کوچه پس کوچه شهرمون تهران رخ میده. اما متاسفانه ما ایرانی ها یه عادت بد داریم و اون اینه که از تجربه دیگران استفاده نمی کنیم و تا خودمون با مخ نریم تو دیوار باورمون نمیشه که حادثه برای ما هم رخ میده.......سیاوش
عشق شیطانی
پرده اول
انتظار غروب آفتاب در چشمهای «نازنین» نشسته بود. حس میکرد مثل پروانه درون پیله، از یادها رفته است. میترسید عمرش آنقدر کوتاه باشد که مجال پیدا نکند تا بار دیگر از اسارتگاه پررنج و دلهرهآور «منصور» رهایی یابد. دلش هوای روزهای خوش رفته را داشت به همین خاطر آرام نمیگرفت. برای دیدن پدر و مادرش بیقرار بود و لحظهشماری میکرد، چرا که به یاد آن همه خاطره خوش، زنده بود و نفس میکشید. گهگاه حس میکرد بهار او را فراموش کرده و تا آخر عمر، همه روزهایش تاریک و زمستانی است. حتی آینه هم او را نمیشناخت و با همه بیگانه بود.
پرده دوم
همه بدبختیاش از عصر سرد و برفی شروع شد که نگاهش به نگاه گستاخ پسری خیره شد و او را از روشنایی و رؤیا به تاریکی و کابوس کشاند.
دوستی پنهان «نازنین» و «منصور» تنها یک ماه دوام داشت؛ چرا که دختر 16 ساله از رفتارهای بیمحابا و خشن پسر جوان احساس خطر میکرد و به همین دلیل این آشنایی کوتاه مدت را به فراموشی سپرد. بعد هم به بهانه ازدواج با یک خواستگار خیالی، به رابطهاش با پسر شرور پایان داد اما نمیدانست قربانی انتقام کور خواهد شد و خوشبختی و آیندهاش در آتش کینه و حسادت «منصور» تباه خواهد شد و تاوان سنگین این آشنایی تلخ، زندگیاش را بر باد خواهد داد.
پرده سوم «نازنین» بیتاب بود و نمیدانست این خواستگاری به کجا میانجامد. دلش گواهی حادثهای شوم را میداد بنابراین مدام خودش را سرزنش میکرد. قرار بود «منصور» به خواستگاریاش بیاید و دختر نوجوان اطمینان داشت پدرش هیچگاه به ازدواج آنها رضایت نمیدهد؛ چرا که آرزوهای بزرگی برای آینده زندگی تنها دخترش در سر داشت و وضعیت مالی و فرهنگی دو خانواده نیز زمین تا آسمان با هم فرق داشت.
بالاخره وقتی «منصور» همراه مردی خلافکار پا به خانه دختر مورد علاقهاش گذاشت، چندبار با متلکپرانی به دوستی پنهانی و مخفیانهاش با «نازنین» اشاره و سعی کرد با حیله و نیرنگ دختر نوجوان را تهدید به افشاگری نزد پدر سختگیر و متعصبش کند. خواستگار سمج با وجود آنکه جواب منفی از پدر «نازنین» شنیده بود اما دستبردار نبود و مدام برای آنها مزاحمت ایجاد میکرد. به طوری که خانواده نازنین برای رهایی تصمیم گرفتند پس از پایان سال تحصیلی، محل زندگیشان را تغییر دهند. از سوی دیگر «منصور» که با گذشت یک سال از خواستگاری دختر مورد علاقهاش دست خالی برگشته بود، آنها را تهدید به رسوایی و آبروریزی میکرد. «نازنین» هم آرزو داشت هر چه زودتر امتحانات پایان ترمش را پشت سر بگذارد تا پس از یک دوره تفریح و مسافرت، آرامش و انرژی از دست رفته را بازیابد.
پرده چهارم اواخر مرداد «نازنین» در حالی که کفش به پا نداشت و لباس خانه به تنش بود، هراسان وارد کلانتری محل شد و در برابر مأموران پلیس پرده از اسارت دوماهه در خانه خواستگار شرور برداشت.
«ساعت 2 بعدازظهر از دبیرستانم در سعادتآباد خارج شدم تا به خانه بروم. به محض این که دوستانم از من جدا شدند، یک خودروی پیکان با سه سرنشین جلوی پایم توقف کرد. وقتی «منصور» - خواستگار سمج - را در میان سه پسر شرور دیدم تصمیم گرفتم راهم را کج کنم اما آنها بلافاصله پیاده شده و مرا به زور ربودند. البته با داد و فریاد از مردم کمک خواستم اما مردم بیتفاوت به تماشا ایستادند. بعد هم آنها به سرعت راهی جنوب تهران شدند. این در حالی بود که دوستان منصور مرا با تهدید چاقو وادار به سکوت کرده بودند. وقتی مقابل خانه پدر «منصور» ایستادند مرا به زور داخل خانه کشانده و در زیرزمین حبس کردند.
«منصور» ابتدا سعی کرد با مهربانی و حرفهای فریبندهاش به من بفهماند که دوستم دارد، اما وقتی شنید علاقهای به زندگی با او ندارم و با همه وجودم از او متنفرم، خشمگین شد و با کمربند به جانم افتاد.
همانطور که کتکم میزد گفت که خانوادهاش مسافرت هستند و به این زودی هم برنمیگردند. در لحظههای عذابآور و وحشتناک شب و روز نداشتم. خواب به چشمم نمیآمد. میدانستم خانوادهام نگرانم هستند و برای یافتن من همه جا را جستوجو میکنند. اما نمیفهمیدم چرا آنها به سراغ «منصور» نیامده و به او مشکوک نشدند. چهار هفته در زیرزمین نمور و تاریک، نور آفتاب را ندیدم و شرایط سخت و دلهرهآوری را پشت سر گذاشتم. «منصور» گاهی دیوانهوار با چاقو و کمربند به جانم میافتاد و گاهی به اندازهای مهربان میشد که فراموش میکردم او یک شکنجهگر بیرحم است. حتی برای رفتن به دستشویی هم چشمانم را میبست. سرانجام مادر و سه خواهرش از مسافرت برگشتند و او پس از 40 روز مرا به طبقه بالا برد و گفت: «این دختر، عروستان است و ...» ابتدا تصور میکردم خانواده «منصور» به رفتارهای پسرشان اعتراض کرده و با او به مخالفت میپردازند اما افسوس که آنها هم از او حمایت کردند و مانند زندانبان مراقبم بودند. در این مدت نیز چند بار از اسارتگاهم فرار کردم اما هر بار در کوچه دستگیرم کرده و کتکم زدند. همسایهها نیز تصور میکردند من همسر عقدی «منصور» هستم. بنابراین هیچکس به فریادم
نمیرسید.
سرانجام برای رهایی از شکنجهگاه شیطانی وانمود کردم که ازدواج با منصور را پذیرفتهام که شرایط بهتر شد.
امروز هم من و «منصور» در خانه تنها بودیم که او برای تنظیم آنتن به پشتبام رفت. من هم از غفلتش استفاده کردم و با پای برهنه فرار کردم!
پرده آخر پلیس در نخستین گام خانواده نگران «نازنین» را در جریان قرار داد تا پس از دو ماه انتظار و نگرانی خود را به دختر گمشدهشان برسانند. سپس «منصور» و خانوادهاش دستگیر و تحت بازجویی قرار گرفتند اما منکر اظهارات دختر جوان شدند.
«منصور» که در برابر دلایل انکارناپذیر پلیس چارهای جز بیان حقیقت و افشای ناگفتهها نداشت لب به اعتراف گشود و جزئیات جنایت سیاهش را فاش کرد.
بنابراین پسر تبهکار پس از محاکمه به اتهام آدمربایی و ایراد ضرب و جرح عمدی به 15 سال زندان و پرداخت دیه به شاکی محکوم شد. دو همدست فراریاش هم تحت تعقیب قرار گرفتند.