این یه داستان غمناک نیست. این یکی از هزاران حادثه تلخی است که در کوچه پس کوچه شهرمون تهران رخ میده. اما متاسفانه ما ایرانی ها یه عادت بد داریم و اون اینه که از تجربه دیگران استفاده نمی کنیم و تا خودمون با مخ نریم تو دیوار باورمون نمیشه که حادثه برای ما هم رخ میده.......سیاوش
عشق شیطانی
پرده اول
انتظار غروب آفتاب در چشمهای «نازنین» نشسته بود. حس میکرد مثل پروانه درون پیله، از یادها رفته است. میترسید عمرش آنقدر کوتاه باشد که مجال پیدا نکند تا بار دیگر از اسارتگاه پررنج و دلهرهآور «منصور» رهایی یابد. دلش هوای روزهای خوش رفته را داشت به همین خاطر آرام نمیگرفت. برای دیدن پدر و مادرش بیقرار بود و لحظهشماری میکرد، چرا که به یاد آن همه خاطره خوش، زنده بود و نفس میکشید. گهگاه حس میکرد بهار او را فراموش کرده و تا آخر عمر، همه روزهایش تاریک و زمستانی است. حتی آینه هم او را نمیشناخت و با همه بیگانه بود.